زن جوانی بیمار شد و داشت میمرد. به شوهرش گفت تو را خیلی دوست دارم. نمی خواهم ترکت کنم. پس از مرگم نزد زن دیگر مرو؛ اگر چنین کنی به صورت روحی ظاهر میشوم و و بلایی پایان نیافتنی بر سرت میآورم.
چند لحظه بعد چشم از جهان برگرفت. شوهر تا سه ماه به آرزوی او جامه ی عمل پوشاند ولی با ملاقات زنی دیگر، دل به او باخت؛ نامزد شدند و قرار به ازدواج گذاردند.
از همان شب اول نامزدی روح ظاهر می شد و او را به خاطر شکسن عهد سرزنش می کرد. ررح خیلی هم زیرک بود؛ دقیقاً جزئیات آنچه را بین مرد و نامزدش میگذشت بیان میکرد. هر وقت او به نامزدش هدیه می داد روح جزء به جزء به شرح واوقع میپرداخت. حتی کلماتی را که بین آن دو رد و بدل میشد تکرار می کرد. مرد تا حدی از این أمر ناراحت شده بود که به خواب نمیرفت. شخصی به او توصیه کرد که موضوع را با یک استاد ذن که در نزدیکی ده می زیست درمیان نهد. مرد بیچاره عاقبت نزد او رفت و کمک خواست.
استاد پس از شنیدن ماجرا گفت : « که زن سابقت به صورت روح در آمده و از آنچه انجام میهی آگاه است ! آنچه را انجام بدهی و آنچه را بگویی و آنچه را به معشوقهات هدیه میدهی میداند. باید روح با هوش و با فراصتی باشد.جداً باید چنین روحی را مورد تحسین قرار دهی ! دفعه ی دیگر که ظاهر شد با او شرطی ببند. به او بگو آنقدر آگاه است که نمیتوانی چیزی را از او مخفی نمایی. اما اگر توانست سؤالی را پاسخ بگوید نامزدیات را به هم میزنی و تنها خواهی ماند.
مرد پرسید « چه سؤالی از او بپرسم؟ »
استاد پاسخ داد « یک مشت لوبیا به دست گیر و از او بپرس چند عدد لوبیا در دست داری؛ اگر نتوانست جواب بگوید اطمینان داشته باش که چنین روحی دیگر عذابت نخواهد داد »
شب شد؛ وقتی روح ظاهر گشت مرد ریشخندی کرد و مدعی شد که روح از همه چیز آگاه نیست. روح گفت « عجب ! خبر دارم که امروز نزد استاد ذن رفته بودی»
مرد مدعی شد « تو که انقدر از همه چیز خبر داری، اگر راست میگویی بگو ببینم در دست من چند لوبیا است؟ »
دیگر روحی وجود نداشت که به سؤالش پاسخ دهد.
گوشت ذن استخوان ذن ترجمه مسعود برزین، نشر بهجت. با اندکی تلخیص