۱۳۹۰ اردیبهشت ۱۲, دوشنبه

انقیاد روح

زن جوانی بیمار شد و داشت می­مرد. به شوهرش گفت تو را خیلی دوست دارم. نمی­ خواهم ترکت کنم. پس از مرگم نزد زن دیگر مرو؛ اگر چنین کنی به صورت روحی ظاهر می­شوم و و بلایی پایان نیافتنی بر سرت می­آورم.
چند لحظه بعد چشم از جهان برگرفت. شوهر تا سه ماه به آرزوی او جامه ی عمل پوشاند ولی با ملاقات زنی دیگر، دل به او باخت؛ نامزد شدند و قرار به ازدواج گذاردند.
از همان شب اول نامزدی روح ظاهر می شد و او را به خاطر شکسن عهد سرزنش می کرد. ررح خیلی هم زیرک بود؛ دقیقاً جزئیات آنچه را بین مرد و نامزدش می­گذشت بیان می­کرد. هر وقت او به نامزدش هدیه می داد روح جزء به جزء به شرح واوقع می­پرداخت. حتی کلماتی را که بین آن دو رد و بدل می­شد تکرار می کرد. مرد تا حدی از این أمر ناراحت شده بود که به خواب نمی­رفت. شخصی به او توصیه کرد که موضوع را با یک استاد ذن که در نزدیکی ده می زیست درمیان نهد. مرد بیچاره عاقبت نزد او رفت و کمک خواست.
استاد پس از شنیدن ماجرا گفت : « که زن سابقت به صورت روح در آمده و از آنچه انجام می­هی آگاه است ! آنچه را انجام بدهی و آنچه را بگویی و آنچه را به معشوقه­ات هدیه می­دهی می­داند. باید روح با هوش و با فراصتی باشد.جداً باید چنین روحی را مورد تحسین قرار دهی ! دفعه ی دیگر که ظاهر شد با او شرطی ببند. به او بگو آنقدر آگاه است که نمی­توانی چیزی را از او مخفی نمایی. اما اگر توانست سؤالی را پاسخ بگوید نامزدی­ات را به هم می­زنی و تنها خواهی ماند.
مرد پرسید « چه سؤالی از او بپرسم؟ »
استاد پاسخ داد « یک مشت لوبیا به دست گیر و از او بپرس چند عدد لوبیا در دست داری؛ اگر نتوانست جواب بگوید اطمینان داشته باش که چنین روحی دیگر عذابت نخواهد داد »
شب شد؛ وقتی روح ظاهر گشت مرد ریشخندی کرد و مدعی شد که روح از همه چیز آگاه نیست. روح گفت « عجب ! خبر دارم که امروز نزد استاد ذن رفته بودی»
مرد مدعی شد « تو که انقدر از همه چیز خبر داری، اگر راست می­گویی بگو ببینم در دست من چند لوبیا است؟ »
دیگر روحی وجود نداشت که به سؤالش پاسخ دهد.
گوشت ذن استخوان ذن ترجمه مسعود برزین، نشر بهجت. با اندکی تلخیص

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر